پروژه از شیر گرفتن گل دخترمامان...
امروز صبح بلآخره تصمیم گرفتم توی سن دوسال و نه روزگی از شیر بگیرمت،تصمیم سختی بود البته من مشکلی نداشتم(نه مطمئن نیستم،بهتره بگم مشکل زیادی نداشتم)درکل من اصولا" این جور مسایل دخترم رو با عاطفه مادری قاطی نمی کنم.وقتی دخترکم درد داره دل من هم از درد فشرده میشه ولی میدونم بعضی از دردها برای رشدش لازمه مثل واکسن،دندون درآوردن.من اساسا" معتقدم وجه ی مادر باید مقتدر و در عین حال مهربون باشه
البته این تصمیم از این جهت سخت هست که دخترم میخواد از یک مرحله سخت بگذره و وارد بخشجدیدی از زندگیش بشه.بخشی که شبهاش کاملا" با الان فرق خواهد داشت.میدونم بزرگ میشه،میدونم این روزها میگذره.من با تمام وجودم این دو سال و 9روز رو به دخترم شیر دادم...شب هایی بود که یک طرف بدنم خشک می شد از بس مجبور بودم به یک دنده بخوابم،شب هایی که هر چند دقیقه یک بار از من می می میخواست و واقعا اذیت میشدم.البته به نظرم این کار وظیفه مادری من بود و باید این نعمت رو درست تحویل میدادم.شیر دادن برای من هم پر از آرامش بود البته زمان هایی هم بود که حتی نمیذاشت من لباسم رو عوض کنم و تا میرسیدیم خونه دخترک دلش میخواست با اون حالت و آرامش ناشی از می می بخوابه...بی خوابی داشت،خستگی هم داشت ولی عشقی بزرگ توی همه این لحظات با من بود...این دوره هم داره تموم میشه و من دلم تنگ میشه برای این روزا،این رو مطمئنم.
صبح که از خواب بیدار شدی وطبق روال عادی با ترفند لالایی می خواستی شیر بخوری،بغلت کردم و نوازشت کردم و مثل یه آدم بزرگ شروع کردم به حرف زدن برات،گفتم هستی جان تو دیگه بزرگ شدی و نی نی کوچولو نیستی و دیگه نباید شیر مامانتو بخوری چون فاسدشده و واسه همین تلخ شده و باید غذا بخوری(با دقت به حرفام گوش می دادی) بعد گفتم حالا هر چیزی که دلت می خواد بگو من برات بیارم که بخوری،گفتی نه می می تلخ نشده بهت گفتم امتحان کن ببین تلخ شده که شما یه کمی خوردی و خیلی دهنت تلخ شد و گفتی بهم آب بده منم بهت آب دادم گفتی مامان داخل حمام بشورش گفتم باشه رفتم داخل حمام و وقتی برگشتم گفتم مامانی شستمش اما بازم تلخه که شما دیگه حاضر نشدی امتحان کنی و بیخیال شدی و دیگه تقاضای می می نکردیبعد گفتی واست صبحانه بیارم
خیلی خوشحال شدم گفتم چی دوست داری بیارم گفتی نون وپنیر وچایی شیرین منم واست نون و پنیر و گردو و چایی شیرین آوردم که شما خیلی کامل صبحانه ت رو خوردی
برای نهارت هم آبگوشت که دوست داشتی درست کردم
تا ظهر که بابایی بیاد یکی دو بار با حالت هم دردی اومدی سراغ من و برای تلخ شدن می می هات متأسف شدی ولی نخواستی که بخوری.یعنی حتی کار به چشیدن دوباره اون مزه ی تلخ تلخک هم نرسید.برای خوابیدن ظهر هم گفتی کنارت بخوابم و واست لالایی بخونم که یه باره گفتی مامان آدم وقتی میخوابه می می میخوره
با این جمله ت بغضم گرفت وخیلی دلم سوخت برات
اما چاره ای نبود واسه همین باز دوباره واست توضیح دادم که شما بزرگ شدی و شیرت فاسد شده شما هم دیگه هیچ اعتراضی نکردی وخوابیدی،برعکس قبل که موقع خواب با عصبانیت شیر میخواستی و حتی یه بار هم بدون خوردن شیر نمیخوابیدی
من بیدار موندم گفتم شاید بیدار بشی اما خیلی راحت خوابیدی.شب هم یه کوچولو بهونه گرفتی بعدم زود گرفتی خوابیدی وفقط از من خواستی کنارت بخوابم،بغلت کنم و واست لالایی بخونم
اصلا فکرشم نمیکردم اینقدرآسون باشه.چون با اون علاقه ای که شما به شیر داشتی و داستانهای وحشتناکی که در مورد شیر خوردن بچه تا چهار سالگی شنیده بودم خیلی میترسیدم اما خدا رو شکر خوب بود.البته امیدوارم همینطور پیش بره و اذیت نشی البته خودم هم از لحاظ روحی و جسمی دارم خیلی اذیت میشم اما اشکال نداره دخترم مهم اینه که تو نرنجی و شاد باشی دخترکم.راستی امروز غذات رو کامل خوردی و مامانی رو حسابی خوشحال کردی
اینم هستی خوشگل من وقتی واسه اولین بار بدون خوردن می می خوابید