عسل مامان بیست ماهه شد...
دخترک قشنگم،بهترین و زیباترین هدیه خدا عاشقتم .یک ماه دیگه هم گذشت .20 ماه مادری و عاشقی کردم.
عزیز دلم خیلی بانمک شدی .دیگه تقریبا همه چیو می گی .حتی گاهی وقتا حرفایی می زنی که متعجب میشیم از این همه دقت تو .الان که دارم این پست رو مینویسم هستی خوشگلم، 20ماه سن داری.یه دختر خیلی شیطون و دوست داشتنی و زبون دراز خیلی دختر دوست داشتنی هستی و هرکسی می بینتت به این نکته اقرار میکنه که شما یه دختر بانمک دوست داشتنی هستی مخصوصا این روزا حسابی بلبل زبون شدی خیلی بامزه حرف میزنی و حسابی ما رو ذوق زده و خوشحال میکنی .کافیه که یه کلمه رو یه بار تکرار کنیم سریع یاد میگیری دختر مودبی و حرف شنوی هستی و نسبتا از روند تربیتیت راضی هستم فقط گاهی اوقات جیغ میکشی که مامانی رو ناراحت میکنه
اما میدونم که میزاریش کنار و میشی یه دختر خوب و مودب و دوست داشتنی که مامانی دوست داره
یکشنبه 22شهریور من و شما باهم رفتیم اصفهان چون خاله عاطفه(خاله آتیش به قول خودت ) اومده بود بهشون نگفتیم که داریم میایم واسه همین ظهر وقتی رفتیم دم خونه بابا بزرگ حسابی همه سورپرایز شدند.تا شنبه بعدی موندیم سفر یک هفته ای خوبی بود چون خاله آذر هم مرخصی گرفته بود و خاله اخترم از سرکار ظهر میومد خونه بابابزرگ و همگی دور هم بودیم و بهمون خوش میگذشت،واسه اولین بار بردمت میدون امام و سی و سه پل و زاینده رود بی آب رو نشونت دادم .اون چند روز هوا خیلی خوب بود و گاهی یه نم بارون میزد که شما هم خوشحال بودی و سرحال.صبح ها نسبت به خونه خودمون زود بیدار میشدی تا من هنوز خواب بودم با مامان بزرگ میرفتی حمام و مامان بزرگ دل به دلت میداد و حسابی کیف میکردی.همچنان عاشق آب تنی و آب بازی هستی.یا توی حمام بودی و یا توی حیاط خونه مامان بزرگ اینا آب بازی میکردی.توی این ماه سعی میکنی خودت لباس بپوشی البته هنوز یاد نگرفتی اما خیلی دوست داری لباسات رو دربیاری و خودت یه لباس رو بپوشی.دختر باهوشی هستی و کارای جالبی میکنی مثلا توی خیابون خونه بابابزرگ یا باباجون که میریم خودت متوجه میشی نزدیک شدیم و میگی ریسیدیم (رسیدیم )یا بدون اینکه ما بهت بگیم وقتی ازت میپرسیم خاله آتیش مال کیه شما میگی عمو وفر(عمو جعفر) در صورتی که عمو جعفر رو خیلی ندیدی و از صحبتا فهمیدی.تقریبا همه کلمات رو میتونی بگی و شروع کردی به گفتن جمله که جمله سازیت و طرز بیانت خیلی بامزه ست.اخیرا خیلی به بستنی علاقه مند شدی و قبلا خیلی دوست نداشتی اما الان هر موقع میریم بیرون میگی بسنینی (یعنی بستنی) و خیلی با میل میخوری.به سی دی های خاله ستاره و بی بی انیشتین خیلی علاقه داری و وقتی بیدار میشی میای بهم میگی ذوات گاشوگ (یعنی ذرت با قاشق)بهم بده و خودتم میری از داخل اتاقت صندلیتو میاری و میگی صنلنی و میاری میزاری جلو تلویزیون و به من میگی که واست سی دی رو روشن کنم و میشینی میبینی و ذرتت رو میخوری وخیلی با خاله ستاره صحبت میکنی.جمعه فردای عید قربان هم بابابزرگ اینا همراه خاله ها همگی اومدند خونه ما و تا شنبه صبح خونه مون بودند و شما هم خیلی خوشحال بودی و دم باغ با خاله ها آب بازی کردیم و کلی کیف کردی . شبا یاد گرفتی شب بخیر میگی و اگه بابایی زودتر بره بخوابه سریع میری توی اتاق میگی بابایی بوس بعدم بابایی رو میبوسی و میگی شب بخیر و هرلحظه داری ما رو بیشتر عاشق خودت میکنی کوچولوی شیطون من .راستی توی این ماه یه اتفاق قشنگم داشتیم که اونم تولد بابایی بود که یه تولد سه نفره بود که خیلی بهمون خوش گذشت.
این روزا قشنگترین روزای عمر منه.هستی20 ماهه ی من عاشقتم...تو بینظیرترین هدیه خداوندی عشقم ... دخترم همیشه مثل این روزات شاد و باطراوت و خوشحال باش.
اینم از عکسای این روزای هستی قشنگم ...
هستی خوشگلم زیر اولین دونه های بارون پاییزی انگاری مثل مامانی حسابی عاشق بارونی ...
اینجا هم که مامان بزرگ میخواد بره نون بگیره و هستی خانوم زودتر آماده شده برا رفتن
هستی و دلبرایاش دم سی سه پل...خیلی شارژ و خوشحال بودی...حسابی از این هوا سرمست شده بودی...
هستی و زاینده رود خشک
اینم دختر کوچولوی من که عروس شده خوشگل ترین عروس دنیا....این لباس رو عمه وقتی هنوز شما به دنیا نیومده بودی خریده بود که الان واست کوچولو شده و شما از داخل کمدت آوردی گفتی واست بپوشم ... مامانی ایشاله بزرگ بشی و یه عروس خوشبخت بشی و همیشه شاد و خوشحال باشی و مامانی رو به آرزوش برسونی
اینجا هم هستی توی پارک دم خونه مامان بزرگ...
اولین روزی که اومدیم اصفهان عصری رفتیم میدون امام که شما از سپه تا میدون رو پیاده اومدی و خیلی از محوطه موزه خوشت اومده بود و به سختی تونستیم از اونجا ببریمت
هستی و دوستش مهتی(مهدی) پسر سهیلا خانوم ...
هستی با ارغوان دایی حسن مامانی...
اینجا هم شما رفتی سراغ چمدون خاله عاطفه و کفش و کش سرشو برداشتی خاله هم که دوستش یاسمن که دختر عمه ی مامانی هم میشه اونجا بود و خاله بیچاره نمیتونست چیزی بگه، شما حسابی فوضولی کردی
ببین به خداچیکار با خودت میکنی تازگی یاد گرفتی با آبپاش کارکنی اما هدفت رو یه کوچولو اشتباه میگیری